حلما سادات جونحلما سادات جون، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
سید محمد پارسا جونسید محمد پارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

قند و عسل خونه ما

آخرین ماهه بودن تو دله مامانی وخاطرات زایمانم

1393/5/31 10:29
نویسنده : مامان جونی
286 بازدید
اشتراک گذاری

حلما سادات عزیزم  فرشته کوچولوی مامان  میخوام اتفاقای زایمانم و آخرینماهی که تو دلم بودی رو برات بنویسم محبت

ماه آخر حاملگیم ماهه سختی بود چون خیلی سنگین شده بودمو ماه رمضونم کاملا با ماهه آخر بودنت تو دلم یکی شده بود دکترم از تاریخ4/10 می خواست بره مسافرتو نبود اونم به استرسای ماهه آخرم اضافه شده بود چون دوست نداشتم بعد از 7-8سال دکترمو عوض کنمو یام اگه یه موقع زایمان زودتر شد زیر دست یه دکتر دیگه که خیلی نمیشناسمشو از اعتقادتش بی اطلاع هستم زایمان کنم بخاطر همین به بابایی گفتم منکه حالم زیاد خوش نیست یه هفته ای که دکی نیست استراحت میکنم تا یه موقع زایمانم جلو نیوفته هفته سختی بود چون ماه رمضون بود سحرو افطار رو در طول روز درست میکردمو بابایی خودش سحریشو گرم میکرد و میخورم الهی که خدا سایه همه مردای خونه رو بالا سر زن و بچه هاشون نگه داره محمدم تو ماهه آخر خیلی کمکم میکرد و نمیذاشت اذیت بشم بالاخره اون 1هفته گدشتو دکی جون از مسافرت اومد4/21دکی برگشته بود ولی تا 4/24نمیرفت مطب منم برای 4/24 وقت گرفتم رفتم پیشش شرح حالمو گفتم اونم چکاپای همیشگی رو کرد و نوار قلب فرشته کوچولومو گرفتو برام آخرین سونو وآزماش رو نوشتو گفت جوابشو ببرم براش قبلا تارخ زایمان طبیعیمو گفته بود5/8 و من چون سزارین بودمو یه هفته زودتر باید بدنیا میاوردیمت گفت تاریخ سزارین4/30 یام 5/1 که من گفتم چون تاریخ طبیعیم مرداد هست بهتره که 1مرداد تارخ سزارینم باشه ولی اون روز که برای آخرین بار رفتم مطب با شرح حالی که دادم دکی جون 4/29 بیا برای عمل منم قبول کردم سه شنبه بود که رفتم مطبش  قرارمون شد برای یکشنبه چون چند روزی تعطیل بود بخاطر شبای قدر و شهادت حضرت علی(ع) دیگه نتونستم جواب آزمایشو سونو رو ببرم براش تو اون چند روز که شبای احیا بود من تمام کارای خونه رو کردم تا بعد از اومدن از بیمارستان کاری نداشته باشم همه جا گرد گیری شده بود تمام لباسارو شسته وجمع کرده بودم یه دستی به کمد لباسا کشیدم و اونارو مرتب کردم و یکی از کشوای لباسای داداشی رو برای شما خالی کردمو وسایلاتو چیدم توش

 بقیه ی ماجرا رو در ادامه مطلب بخون

خلاصه همه چی آماده شده بود برای ورود ی فرشته کوچولوی دوست داشتنی راستی خودم برات تشک و بالشتو قنداق فرنگیتم دوختم که عکسشو بعدا برات میزارم

خلاصه تمام کاراشده بود فقط مشکلم این بود که تو اون تاریخ یعنی 4/29 اگه زایمان میکردم باید شب آخر قدر یعنی 23ام رو تو بیمارستان میبودم خودم و محمد خیلی مشکلی با این قضیه نداشتیم چون واقعا روزا وساعتا برام سخت میگذشتو هر لحظه احساس میکردم که داری دنیا میای ولی خب مامانم خیلی دوست نداشت که اون شب رو تو بیمارستان بگذرونه چون داداشی خونه مامان جون بود و فقط یا باباجون میخوابید یا با مامانم ترجیح دادم که 4/29 نرم بیمارستان البته یکم استرس ونگرانی از زایمان وخستگی انجام کارام  به عوامل قبلی اضافه شدوباعث شدکه روز مقرر نتونم به موقع از خواب بلند شم و در نتیجه خواب موندیم چون دکی گفته بودصبح زود بریم بیمارستان تا تو صف انتظار اتاق عمل معطل نشیم در نتیجه مام نرفتیمو صبح ساعت 10 زنگ زدم به دگی جونمو گفتم که نرفتم بیمارستان و نتیجه آزمایشام و سونومو گرفتم همه چی خوبه اگه ایشونم صلاح بدونه زایمانم باشه برای مرداد ماه که دکی نمیدونم از کجا ولی انکاری فهمیده بود که استرس زایمان گرفتم بهم گفت باشه چارشنبه یعنی5/1برو بیمارستان تو این چند روز اصلا استرس نداشته باش و استراحت کن تا زایمانتم راحت باشه گفتم چشمو خوشحال از اینکه شب قدرو تو بیمارستان نیستم به مامانم خبر دادم که زایمانم عقب افتاده امشب میریم دنبالشون که مثل اون 2شبه دیگه برای احیا شب قدر بریم حرم

سحری و افطارمو آماده کردمو بعد از خوردن افطار راهی حرم شدیم چه شبه خوبی بودآخرین شب قدر بود آخرین حرمی بود که تو دلم بودیو باهم رفتیم حرم موقع قرآن سر گرفتن یه قرآنم رو دلم گذاشتم تا روسرتو هم قرآن باشه ایشالله که همیشه قرآنی باشی و قرآن حافظ و نگه دارت باشه از خدا خواستم که صحیح وسالم بیای تو بغلمو دخمله خوبی برامون باشی

موقع خوندن سوره های مخصوص شب قدر حالمو یه طوره دیگه ای شده بود اصلا خوب نبودمو نفس کشیدن برام سخت شده بود ولی اصلا بروی خودمو بقیه نیاوردم که خوب نیستم برگشتیم خونه توراهه برگشت خیلی سختم بود تا برسیم به ماشین ولی هر طور بودم خودمو رسوندم و خاله اعطم برگشتنی خیلی کمک کرد ودستمو گرفته بود آخه بابا جون داداشی رو که سوار کالسکه بود و خوابیده بود رو میبرد و زودتر رفته بود تا ماشینو بیاره جلوتر بهمین خاطر من با خاله ها و مامان جون یکمدیرتر رفتیم تو راه اونا کمکم کردن خلاصه رسیدیم خونه من خوابیدمو بابا جونم سحریشو خورده بود خوابیده بعد برای نماز بیدار شدیم که باباجون به این امید که قبل از اذون بیدار میشه آب میخوره با سحریش آب نخورده بودو بعداز اذون که بلند شد فهمید که باید اون روزو تشنه روزه بگیره هیچی دیگه خوابیدیم تا صبح 

صبح محمدم بلندشده بودو آماده شده بود برای رفتن به اداره که منم اصلا دیگه نمیتونستم تکون بخورم شکمم کاملا منقبض شده بود درد میکرد و تو هم تکون نمیخوردی به بابا جون گفتم بهم یه چیز شیرین بده تا ببینم تکونات چطور میشه 2تا خرما خوردمو دیدم نه خبری نیست گفتم یکم آب بخورم تا قند خرما ها زودتر برسه به بدنم نشستم که آب بخورم احساس کردم که خیس شدم  باورم نمیشد که کیسه آبم پاره شده باشه از بابا جون دستمال خواستم تا چک کنم ببینم قضیه چیه که بعد چک مشکوک شدم اول به بابا جون گفتم بره اداره ولی گوش بزنگ باشه اگه طوری شد سریع بیاد گفت باشه داشت میرفت که گفتم چند دیقه دیگه صبر کن ببینم حالم چطور میشه بعدش رفتم دستشویی وااااااای کیسه آبم پاره شده بود و مثل شیر آب داشت آبا باسرعت میومد بیرون سریع خودمو جمعو جور کردم واومدم بیرون یه نوار گذاشتمو به مامان جون خبر دادم که برن بیمارستان ماهم داریم میریم به دکی جونم زنگ زدمو خودمو معرفی کردمو گفتم که کیسه آبم پاره شده و دارم میرم بیمارستان و گفتم شمام میتونین خودتون برسونین گفت باشه شما برین کارای پذیرشو انجام بدین من امروز سرم یکم شلوغه ولی خودمو میرسونم سریع ساک بیمارستانو برداشتم و وسایلی رو که برای داداشی لازم بود تا تو خونه مامان جون بمونه رو هم برداشتمو راهی بیمارستان شدیم رفتم صندلی عقب ماشین دراز کشیدمو 10دیقه ای رسیدیم بابا جون رفت کارای پذیرشو بکونه منو مامان جونم باهم رفتیم سمت زایشگاه من رفتم تو مامان پشت در بود پرسار شرح حالمو گرفت و تشکیل پرونده داد لباسامو تمامشو در آوردمو دادم به مامانم لباسای اتاق عملو پوشیدمو رفتم رو تخت دراز کشیدم یکم سردم بود پرستارای مهربونی بودن اونجا یه مامان دیگه هم اونجا بود که داشت دردای آخرشو میکشید و نزدیک زایمانش بود پرستارا اومدن برام سوند و آنژوکد و وصل کردنو آماده شدم برای اتاق عمل دردام داشت بیشتر میشدو منتظر دکی جون بودم تو اون لحظه ها برای همه اوناییکه التماس دعا داشتن دعا کردم تک تک دوستامو اسم بردم فامیل و آشنا و خانوادمو یاد کردمو براشون دعا کردم

ساعت9:30بود که اونجا دراز کشیده بودم  ساعت نزدیکای 10 بود که دکی اومدو منو با ویلچر بردن اتاق عمل دکتر بیهوشیم ازم پرسید شما پمپ بی دردی میخواستی گفتم آره گفت تا حالا استفاده کردی روش کار باهش رو بلدی گفتم نه! سزارین قبلیم خیلی درد کشیدم به همین خاطر خواستم این دفعه از این روش استفاده کنم برای کاهش درد چند روز قبلش توی نت خیلی جستجو کردمو به این نتیجه رسیدم که روش خوبیه ولی کار باهشو بلد نستم

کار خاصی نمیخواست انجام بدم فقط موقع درد یه کلید داشت که اونو فشار میدادی ومسکن وارد بدنت میشد و دردتو کم میکرد خلاصه فیلم بردارم اومدو دکی جونمم اومد پیشم ساعت 10:30 یا10:45 بود که بی هوشم  کردن ساعت 11:15 دیقه شما فرشته آسمونی مامان بابا پاهای کوچولوتو به این دنیای قشنگ گذاشتی خودمم وقتی به هوش اومدم که داشتن اذون ظهر رو میگفتن  از پرستارو پرسیدم بچم سالمه گفتن آره یه دخمل ناز و مامانی گفتم خداررررررررروشکر بدین ببینمش گفتن الان بری اتاقت میاریمش

رفتم تو اتاق گذاشتنم رو تختم و تو رو آوردن وااااااای خدای من فرشته رویا های منی تو یه دخمل توپول مپل که بنظرم اومد شبیه داداشیت باشی خدارو صد هزار مرتبه شکر کردم و ازش خواستم که این لحظات نصیب همه مامانی منتظر بشه  فرشته من با وزن 3670گرم و قد50سانت ودور سر 33سانت  تو هفته 38 حاملگی بدنیا اومد

شیر دادم بهت وتو بغلم آروم گرفتی مامانم تا صبح پیشم بابا جونم تا ساعتای 11شب تو یمارستان بود ولی بهش گفتم بره خونه و داداشی رو بخوابونه صبح زود دوباره اومد پیشمون خیلی خوشحال بود و اینو از برق چشاش میشد فهمید دکی ساعت 9 اومدو مرخصم کرد تو رو هم مامان جون برده بودت برای تست شنوایی و زدن واکسنات  ساعت 11 بود که رفتیم دنبال دادشی و اذون بود که رسیدیم خونه خودمون قدمت پر خیر و برکت و مبارک ناز گل مامان، خوش اومدی بخونمون فرشتم اینم از خاطرات اولین روزای زمینی شدنتبوس

پسندها (2)

نظرات (2)

فائزه
31 مرداد 93 13:43
سلام نازی خدا حفظش کنه به وبلاگ گل پسرا سربزنید خوشحال میشم
مامان جونی
پاسخ
ممنون عزیزم چشم حتما
باران
2 شهریور 93 14:47
ترس برم داشت ...از زایمان میترسم فاطمه چکارکنم؟ الحمداالله دخملت صحیح و سلامته شکرخدا
مامان جونی
پاسخ
ترس نداره که عزیزدلم خدا کمکت میکنه اصلا نگران نباشایشالله که امیرعباسم سالم وسلامت بپر بغلت عزیزم