پایان 7ماهگی عروسکم تو دل مامانش
سلام فرشته ناز مامان
مامان قربونت بشه که امروز دقیقا 7ماهه تموموه که تو دل منی و داری با من نفس میکشی و زندگی میکنی عزیزدلم خیلی دلم برای این روزای قشنگ تنگ میشه ولی همیشه از خدا سلامتی رو میخوام و برای دین روی ماهت لحظه شماری میکنم من برای سلامت روحی ومعنوی و جسمی شما تمام تلاشمو میکنم و از بابای مهربونتم خیلی ممنونم که مارو هیچ وقت تنها نمیذاره و تمام تلاششو برای آسایش و راحتی زندگی 4نفرمون انجام میده به لطف خدا و پا قدم خیره شما باباجون تو مقطع کارشناسی ارشد قبول شدو الان داره میره کلاس ایشالله که مثل همیشه خدای مهربون کمکش کنه چون با مشغله کارو زندگی درس خوندن واقعا مشکله ما هم از صمیم قلب براش آرزوی موفقیت میکنیم و ازش ممنونیم که برای راحتی ما اینقدر سختی میکشه
عروسک خوشگل مامان
5شنبه با هم رفتیم آزمایشگاه از شب قبلش ناشتا بودم و خانم دکتر برام آزمایش قند 3ساعته نوشته بود روز خسته کننده و کسالت باری بود صبح ساعت 8رفتم همون آزماشگاه همیشگی که نشد اونجا آزمایشمو بدم راهنماییمون کردن رفتیم آزماشگاه نوید ساعت 9بود که اولین آزماش خون رو دادمو آزمایش ادرارم داشتم
داشتم ضعف میکردم ولی خب این تازه اول کار بود نمیدونم چرا ولی خانم دکتر مهربون برام یه آزماش قند 3ساعته نوشته بود40دقیقه بعداز اولین آزمایشی که دادم یه شیشه گلوکز رو باید میخوردمچون از موقع داداشی تجربه شو داشتم بینیمو گرفتمو همشو یکباره سر کشیدمواااای که نمیدونی چه حالی شدم به زوره آب سعی کردم شیرینی زیادشو کم کنم وفقطم میتونستم آب بخورم بله فقطوفقط آب و باید تحمل میکردم و 3باره دیگه ازم خون میگرفتن نمیدونی ثانیه ها و ساعتها چطور برام میگذشت از بیکاری و یکنواختی دیگه کلافه شده بودم واینکه باید 3ساعته دیگه تو آزماشگاه میموندمو همونجا مینشستم یک ساعت اولشو با خوندن قرآن گذروندم ولی دیگه نشستن برام سخت شده بود رفتم بیرونو یکم پیاده روی کردمو زود برگشتم چون هوای بیرونم هم خیلی گرم بودو نمیشد زیاد بیرون باشم بازم مجبور شدم بشینم تو آزماشگاه یکی از پرسنل که نمیدونم از کجا شاید از ظاهرم ففهمید که حال خوشی ندارم گفت میتونی بری تو اون اتاق پشتی و رو تخت دراز بکشی خدا خیرش بده ایشالله که نجاتم داد رفتم یکم دراز کشیدم و حالم خیــــــــــــــلی بهتر شد واون 2ساعته دیگه رو کلا همونجا موندم گاهی به پهلوی چپ گاهی به پهلوی راست گاهی هم مینشستم وقرآن میخوندم خلاصه که 2باره دیگه هم ازم یه سرنگ خون گرفتن یعنی به عبارتی 4تا سرنگ ازم خون گرفتن و تقریبا دستام آبکش شدنو هنوزم جای دوتاش کبوده و خلاصه مثل کسایی که تو زندان هستن ساعت 1:15 دیقه با دلی خوشحال ولی جسمی خسته و لرزان اومدم بیرون باباجون قرار بود بره داداشی رو از خونه مامان جون برداره و بیاد دنبال من ولی چون من حالم اصلا خوب نبود اول اومد دنباله من و بعد باهم رفتیم پارسا رو برداشتیم ورفتیم خونه .باباجون ساعته 3تا 7کلاس والبته امتحان میانترم داشت خلاصه که رفتم خونه تا ساعت 5خوابیدم یعنی تقریبا بی هوش شدم پارسام داشت سی دی باب اسفنجی نگاه میکرد و بلاخره ساعت 5پاشدم دیدم پارسام پای تی وی خوابش برده ومنم شامو آماده کردمو .....
خلاصه که فرشته خوشگلم مامان تمام این کارارو فقط برای سلامتی شما انجام میده و واینارو برای نمونه برات گفتم که هم خودم و هم شما بدونیم که چه روزایی رو باهم گذروندیم الانم جواب آزمایش آمادستو امشب باید بریم پیش دکترم تا بهش نشون بدم و کارهایی که برای این 2ماهه باقی مونده باید انجام بدمو بپرسم
بازم میگم خیلی دلم برای این روزای قشنگ تنگ میشه ولی بیصبرانه منتظر دیدن روی ماهت هستم خوشگل من امیدوارم باسلامتی کامل 2ماهه دیگه بیای بغلم از خدای خوشگلمم خیلی ممنونم که این روزا رو با بهترین شرایط گذروندم و ازش میخوام که بازم تنهام نزاره تاهمیشه کنارم باشه